رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

رونیکا ضربان قلب مامان و بابا

برای دخترم

دخترم بازم اومدم که معذرت بخوام ازت،خیلی وقته که نتونستم بیامو خاطراتتو بنویسم،از روزایی که تند و تند  میگذرن و من هر روز دلتنگ دیروزت میشم،داری بزرگ میشی و من خوشحال از بزرگ شدنت ،از قدم به قدم با  من همراه شدنت ،بازی کردنت ،غذا خوردن و خوابیدنت ،خوشحال از لحظه به لحظه نفس کشیدن کنار تو،اما  درکنار همه این خوشحالیها نگرانم،مثل هر مادر دیگه ای ،نگران از روزها و ماهها و سالهای بعد....آخه مامانی  زندگی پشت همه این ظاهر  آسونش خیلی سخته ،خیلی بالا و پایین داره،خیلی جداییها و دوریها داره..... عزیز دلم اینو بدون که منو بابایی تا آخرش ثانیه به ثانیه و قدم به قدم همراهتیم .... عشق مامان،تو همه...
1 دی 1392

پاییز 92...مهر...آبان

خیلی وقته که بازم چیزی ننوشته بودم هر دفعه میگم از این به بعد دیگه مرتب بیام و روز مرگی های کوچولومو بنویسم ولی یه کارا و یه مشکلاتی واسه آدم پیش میاد که همیشه اونی که میخوای نمیشه، حرف و مطلب زیاد دارم ولی نمیشه همه رو بعد از 3 ماه بطور کلی و با جزییات  نوشت واسه  همین سعی میکنم همه رو خلاصه و مفید بگم   خب از تولد همسرم شروع میکنم... 28 مهر تولد علیرضا بود و منم تصمیم گرفته بودم شب تولدش یعنی 27 مهر براش تولد بگیرم و یجورایی سورپرایزش کنم واسه همین از صبحش درگیر کارا و دعوت کردن دوستامون بودم،تصمیم گرفتع بودم تولد رو  رو یه کافیشاپ بگیرم و بعد از ظهر با دوستای خوبم مریم و بهار  واسه ردیف ...
1 دی 1392

شب یلدا

امشب بلندترین شبه ساله مامانی ولی نه اونقدر بلند ....فقط 1 دقیقه...اما همین 1 دقیقه کافیه برای خوش بودن و کنار هم جمع شدن و تازه یه عالمه هم چیزای خوشمزه خوردن... تو این شب همه دور هم جمع میشن و شب یلدا رو بهم تبریک میگن و زمستون خوبی رو واسه همدیگه آرزو میکنن....زمستونت قشنگ و پر بار مامانی اینم چند تا عکس که به پیشنهاد خاله پریسا رفتیم خانه بازی بادبادک و با سفره یلدای خانه بادبادک عکس گرفتیم...اون کلاه خوشکلم خاله پریسا بت داد یه انگشترم خاله جون سر سفره یلدا بهت داد که تو همش درش میاوردی و آخرشم گمش کردی     یه چند وقتی بود که به دنبال جایی بودم که رونیکا رو واسه آموزش ببرم و بالاخره امروز دختر گ...
1 دی 1392
1